http://atccee.ParsiBlog.com | ||
حکایت 3 عارفی میگوید : وقتی دزدان قافله ی مارا غارت کردند . پس نشستند و مشغول غذاخوردن شدند . یکی از آنها را دیدم که گوشه ای نشسته بود وچیزی نمی خورد با و گفتم چرا با آنها در غذا خوردن شریک نمی شوی ، گفت من امروز روزه ام ، گفتم دزدی وروزه گرفتن عجب است !! گفت ای مرد این راه ، راه صلح است که با خدای خود وا گذاشته ام شاید روزی سبب شود با او آشنا شدم [ پنج شنبه 93/5/2 ] [ 5:4 عصر ] [ wahadmeskini ]
[ نظرات () ]
|
||
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |