سفارش تبلیغ
صبا ویژن

http://atccee.ParsiBlog.com
 
قالب وبلاگ

 هشتادو پنج سال زندگی در پانزده جمله

 « گابریل گارسیا مارکز نویسنده ی معروف کلمبیا یی » و موء لف رمانهای شناخته ی جهان چندی پیش حاصل 85 سال زندگی را 

در 15 جمله ارئه کرد .  

 1 - در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند و گاهی اوقات پدران هم .

2 - در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر هم با مهارت انجام شود .

 3  - در سن 25 سالگی دانستم که نوزاد ، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته وپدر را از داشتن یک شب هشت ساعته ، محروم می کند .

  4 - در سن 30 سالگی پی بردم که قدرت ، جاذبه ی مرد است و جاذبه ، قدرت زن   

  5 - د ر سن 35 سالگی متو جه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد ، بلکه چیزی است که خود می سازد .

 6 - در سن 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم ،

 بلکه در این است که کاری را انجام می دهیم ، دوست داشته باشیم .

7- در سن 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی ، اتفاقی است که برای انسان رخ  می دهد و90 در صد زندگی به آن واکنش نشان می دهد .

 8-   در سن 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بدترین دشمن وی است .

 9- در سن 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب .

  10-   در 60 سالگی متو جه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد ، امّا بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید .

    11-  65 سا لگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز ،   باید بعد از خوردن   آنچه لازم است ، آنچه را که میل دارد ، بخورد .  

  12-  در سن 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی در اختیار داشتن کارت های خوب نیست ،  بلکه خوب بازی کردن با  کارت های بد است .

 13-  در 75 سالگی دانستم که انسان تاوقتی فکر می کند نارس است ، به رشد وکمال   خود ادامه می دهد وبه  محض آنکه فهمید رسیده است دچار اُفت می شود .  

  14- در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن ، بزگترین لذت دنیا ست .

 15-   در سن 85 سالگی دریا فتم که هما نا زندگی زیبا ست .

 

 


[ دوشنبه 91/3/22 ] [ 7:3 عصر ] [ wahadmeskini ] [ نظرات () ]

من آن  لحظه ها  با پونه ها گریه کردم    

                به یاد تو ای زینب آشنا گریه کردم

 نشستم دلم را برایت سرودم   

                  زبخت بدم بارها گریه  کردم

 تو هرچه دلت خواست بی پرده گفتی

                  ولی من فقط بی صدا گریه کردم

 زینبم ،  من آنقدر  افتاده و خاکی استم

               که پیش دلت بی ریا گر یه کردم

 گذشتی دیشب و حتی به رسم تعا رف

                    نپرسیدی ازمن ، چرا گریه کردم

 شب سخت و درد آوری بود آن شب

                        همان شب که من بی صدا گریه کردم

 


[ پنج شنبه 91/3/18 ] [ 10:5 صبح ] [ wahadmeskini ] [ نظرات () ]

   یک بار دیگر این درس ها را مرور کنیم

    بتهو ون، نمی توانست ویو لون را در دستش نگه دارد و ترجیح می داد بجای پیدا کردن مهارت در نوازندگی آهنگ هایی را تصنیف کند معلم موسیقی او اعتقاد داشت او « هیچی » نمی شود !!!!!

 

 پدر ومادر خواننده ی مشهور اپرا ، انریکو کاروزو ، دلشان می خواست پسرشان مهندس شود و معلم او هم اعتقاد داشت که نفسش در نمی آید ، چه برسد به اینکه بخواند .!!

  داروین ، حرفه ی پزشکی را رها کرد و پدرش به او گفت : « تو به هیچ دردی نمی خوری ، جز ء اینکه به شکار بروی وسنک وکلوخ جمع کنی . » ومعلمان او اعتقاد داشتند که او بچه ای کاملا" معمولی وحتی زیر متوسط است . !!

ادیسون ، معلمان او معتقد بودند که او بچه ی کودنی است !            

 ا نیشتن ، تا چهار سالگی نمی توانست حرف بزند وتا هفت سالگی نمی توانست بخواند . معلما نش معتقد بودند او خنگ است ودائما" خیال پردازی احمقانه می کند ، واز مدرسه اخراج شد ودر دانشکده ی پلی تکنیک زوریخ پذیرفته نشد.

 

 تولستوی نویسنده ی جنگ وصلح ، به خاطر بی استعدادی ، اخراج شد .در برگ اخراج او نوشته بودند او هر گز نخواهد توانست

 چیزی بخواند وبنویسد !!!

  هنری فورد ، قبل از اینک موفق به اختراع اتو مبیل شود ، پنج بار ور شکسته شد .!!

 هجده ناشر از چاپ کتاب بی نظیر ریچاد باخ ، « جاناتان ، مرغ دریایی » خود داری کردند تا اینکه سرانجام در سال 1970

 مک میلان آن را چاپ کرد وتا سال 1975 هفت میلیون نسخه از این کتاب به فروش رفت !!

  اکنون

  راستی نباید از اینکه هم کسی به ما بگوید « نمی توانید » ، خیلی زود بر آشفته شویم ؟


[ چهارشنبه 91/3/17 ] [ 12:4 صبح ] [ wahadmeskini ] [ نظرات () ]

    مویه ای بر مزار غریب

 غریب بود غریبانه خفت در تهران

                       کسی که شب همه شب پند  گفت در تهران

    عالمی که مرا بال آرزو بخشید

              چه طعنه ها که زمردم شنفت در تهران

 هنوز هم رونق بازار اندیشه است   

                  هزار  گوهر معنی که سفت در  تهران

 مگر مادر خمین نداشت آغوشی ؟

                       که آن غریب وطن ، تن نهفت در تهران

  اگر چه داغ دگر بر دلم نهاد ولی

                       غبار غصه ز رهبرم نرفت در تهران

       


[ شنبه 91/3/13 ] [ 5:53 عصر ] [ wahadmeskini ] [ نظرات () ]

 حکمت

سه کابوی از سر صبح در بیابان تاخته ، از شدت گرما تشنه وگرسنه شده بودند .دوتا از آنها در باره ی اینکه یک گاو درسته بخورند ،حرف می زدند ، یکی از آنها از سومی پرسید : ((ببینم تو گرسنه نیستی ؟ ))

 نفر سوم شانه اش کمی بالا انداخت و گفت : ((نه !! ))

 کمی بعد وقتی که به شهر رسیدند ، سه تایی غذای خوش طعمی را سفارش دادند ، نفر سوم حسابی دلی را از عزا در آورد ،دوتای دیگر نگاهش می کردند وبه یاد تند نه گفتن او افتادند .از او پرسیدند (( تو نبودی که می گفتی گرسنه نیستی ؟ ))

سومی جواب داد ((چرا بودم ، آن موقع عقل حکم می کرد که گرسنه نباشم ، چون غذایی وجود نداشت !!!!! ))

    


[ جمعه 91/3/12 ] [ 11:46 صبح ] [ wahadmeskini ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
صفحات دیگر
امکانات وب


بازدید امروز: 12
بازدید دیروز: 16
کل بازدیدها: 95728