http://atccee.ParsiBlog.com | ||
عبرت کلاه فروشی روزی از جنگل می گذشت ، خسته شد وزیر یک درخت با سایه زیاد مدتی استراحت کرد . کوله بار کلاه را کنار گذاشت ، وخوابید . وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیستند . کمی به اطراف نگاه کرد . دربالای سرش روی درختان تعدای میمون را دید که کلاها به سر گذاشته اند . فکر کرد چگونه می تواند کلاه ها را پس بگیرد .ابتدا شروع با خا راندن سرش کرد . میمون ها به تقلید از او شروع به خاراندن سرشان کردند . مرد به فکرش رسید که کلا ه خود را به زمین پرت کرد. میمونها هم کلاها را به زمین پرت کردند . مرد کلاهایش را فورا" جمع کرد وروانه شهر خود شد. سالها بعد یکی از نوه هایش کلاه فروش شد . و داستان کلاه برایش گفت ! وتاکید کرد چگونه برخورد کند . تا اینکه یک روز این اتفاق برایش در جنگل افتاد . زیر درخت در حال استراحت بود که میمونها کلاه های اورا بر داشتند . به فکر داستان پدر بزرگ افتاد . ابتدا شروع به خا راندن سر کرد . میمونها هم همان کار را تکرار کردند .سپس کلاهش به زمین انداخت ولی میمونها این کار را انجام ندادند . یکی از آنها پایین درخت آمد وکلاه را بر داشت ودر گوشی محکمی به مرد زد. و گفت : « فکر می کنی فقط تو پدر بزر گ داری ؟ » !!
[ یکشنبه 91/11/22 ] [ 11:19 عصر ] [ wahadmeskini ]
[ نظرات () ]
|
||
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |